مردم را دور خودش جمع کرده بود، می گفت زینب است؛ دختر فاطمه(س).
بردندش پیش خلیفه. پرسید: "چه طور جوان مانده ای؟"
گفت : "پیامبر(ص) دست کشید بر سرم تا هر چهل سال یک بار جوان شوم."
علی بن محمد (علی النقی) (ع) آمد ، رو به زن گفت: "گوشت فرزندان فاطمه (س) بر درندگان حرام است. برو داخل قفس شیرها، اگر راست می گویی."
زن پاهایش سست شد. عقب عقب رفت.
گفت: " می خواهی مرا به کشتن دهی، چرا خودت نمی روی؟"
همه ساکت شدند. متعجب و منتظر!
علی بن محمد وارد قفس شد. شیرها دورش را گرفتند. صورت شان را مالیدند به لباسش. او هم دست می کشید روی یال های شان و نوازش شان می کرد.


------------------------------------

برگرفته از "آفتاب در حصار" ؛

روایت داستانی زندگی امام علی النقی (ع)؛

از سری کتب "14 خورشید و یک آفتاب"